خاک نشین
مشق ها نقش بر آب
عشق ها در دلِ خواب
ماند و بر آینه ی دل صد و ده آه کشید
خواستم تا بروم تا وسط چشمه ی نور
آن سراپرده ی دور
آن بلندای قریب
غرق در جام رحیقٍ مختوم
خواستم تا بروم تا دلِ دریایی عشق
بِگریزم از بند
بِرَهَم از تَبِ گَند
و از آن چشمه ی شوم
خواستم تا سر ایوان تلألؤ بدوم
دلم از هیچ تهی
دیده در دیده ی آن سرو سهی
دل در امّید سفر
همره پادشهی
که نگاهم می کرد
نظری غرقِ سکوت
که نگاهی پُرِ حرف
چشم، کارِ لب و دندان و هجاها می کرد
گفت چیزی که دلم گشت پر از شوق سفر
سفری تا دل آزادی محض
سفری تا متلاشی شدن روح و روان
تا فنا گشتن جان
-که به هستی برسد-
خواستم دست نهم در دستش
پای در راه سفر تا آرام
تا فراسوی همه بوق و هیاهوی جهان
لیک فرمود: بمان
ملتمس بودم و او گفت بمان
او سپس جایگه خویش ببخشید به تنهایی من
و گذشت از من و تنهایی من
چو هما سوی سپهر
آنقَدَر اوج گرفت از من و برگشت به کاشانه ی هفت
باز من خاک نشین گشتم و او رفت که رفت...