ناتمام...
غزل یا بندی از یک شعر ناتمام:
ای که اندر سینه ها ملک سلیمان جای تو/ ای زمین ها و زمان ها بند اندر رای تو
حور و شورِ شاهدان هر دو عالم هیچ نیست/ چون جمالت را ببیند جان فِتد در پای تو
***
کلبه ی احزان دل در حسرت انفاس توست/ شوره زار سینه و باران سیل آسای تو
جان و جاه و جسم و جامای جهان بینای جم/ ذره ای هم نیست در جانِ جهان آرای تو
دست از دامانِ لطفت برندارم تا ابد/ تا بیابم بهره ها زان عشق بی پروای تو
آبِ دریا خشک گردد گر تو گویی خشک باش/ کوه کاهی می شود از گوشه ی سیمای تو
چشم ها خشک است و نابینا و گر رحمی کنی/ چشمه ها جاری کند زین سنگ ها موسای تو
جسم را نابود گردان، روح را تسخیر کن/ معرفت در جامِ این جان ریز از سودای تو
دل فِسرده، روح مرده، گورِ بی جان است تن/ پس بدم بر ما دمی زان دم که شد عیسای تو
شوقِ وصلت را زِ درگاهِ تو می جویم،بده/ نیست سائل رانی اندر درگهِ اعلای تو
بهرِ این اشعار رخصت خواستم، دریافتم/ زان که داوودِ نبی سر می دهد آوای تو
...