دنیایم
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۰۳ ق.ظ
پای هایم سنگین
بالهایم خیس است
می گریزم از عشق
مکتبش پردیس است
دوستش می دارم
لیک می ترسم از این راه که بس طولانی ست
نی صدای نَـفـَسش را به دلم می ساید
ابرها بارانی ست
دیر شاید شده باز
آه از ماندن ها
آه از مردن ها
آه از آنچه نمی فهمم و می پندارم
که محیطم بر آن
آه،
آهی به بلندای سپهر
و به پهنای کویر
و دریغی سرشار
مثل عشقی بی اشک
چون فقیری بی کشک
و دلیری بی چاه
باز می گویم آه
باز آهی که سزا است بپاشد البرز
بِشِکافد دریا
وَ بسوزاند ابر
که بگرید بر ما
آه از کوچکیِ دنیایم
و چه اندازه حقیرم که درآن جا دارم!
۹۳/۰۵/۰۱