چند چهار مصراعی قدیمی:
1
بردار سبوی و می بشو بر درِ اوی/ دربارِ صفاست، می نشین در برِ اوی
نزدیکِ سحر چو در رسیدی ز سفر/ سرخاب بزن به خاور از ساغرِ اوی
***
غزل یا بندی از یک شعر ناتمام:
ای که اندر سینه ها ملک سلیمان جای تو/ ای زمین ها و زمان ها بند اندر رای تو
حور و شورِ شاهدان هر دو عالم هیچ نیست/ چون جمالت را ببیند جان فِتد در پای تو
***
این مطلب از همان اشعار دو سه سال پیش است که البته دوستش دارم:
بر نِی سَرِ سربلند، نی می فهمد/ حال مغ مست پیر، مِی می فهمد
غافل شده مستغرقِ در لذت ها/ گرمای حیاتِ هور، دی می فهمد
***
مرا کاشته اند تا همیشه سبز باشم
در آتشباران تابستان
در تب و لرزی که خزان به جان هم نوعانم می اندازد
و در هنگامه ی سلطه ی سرد یخبندان زمستان بر جهان
خواب های اجباری اگر زمین را خشکانده اند
اگر حیاتش را در لا به لای ذرات تنش یخ بسته اند...
پروردگارا
کوچکم!
آنقدر کوچکم که به سادگی در میان این کوه ها و دریاها و جنگل ها،
و خودت می دانی؛
حتی در یک مکعب خالیِ زیرِ زمین، گم می شوم...